زندگی جنگ است، برای هر چیز باید تنبهتن جنگید.
ولی چنین گمان میکنم، در ذهن آدم نه در یک جبهه بلکه در دو جبهه، نبرد در جریان است: جبههای که در آن باید همواره خود را برای ادامه دادن نبردِ زندگی راضی کنی، با خود بجنگی. در هر سال و ماه، و گاه هر لحظه بهخودت بقبولانی باید جنگید، باید ادامه داد. جبههی دیگر که خیلی کم آدم بهسراغش میرود، شاید بهتر باشد بگویم کم به سراغ آدم میآید و به مراتب هولناکتر از هر ستیزی میشناسمش، زمانیاستکه میل جنگ و توان بیانتهایی در رگت چون میدود،میخواهی ادامه دهی، ولی تا سر جان با خودت گلاویز میشوی که بگذری که دیگر نباید پیاش بگیری که پی گرفتنی دیگر نیست . . . حتی باید از امید و ناامیدی بگذری، بیامید باید شد. باید هر جوانهی امیدواری و یأس را در خود بکشی.
اما جبههی جدیدی کشف کردهام، نامش را جبههی جنگ سرد/خنده گذاشتم. پس از یک جنگ پر خاک و خون، که در میدان زندگی خودت، خودت را شکستی، و مجال دادی کسیکه نه شعور و فهمش، و نه معرفتش از یک دانهی خاکشیر کمتر است وهم برش دارد که عددی است، باید با بخش احمق وجودت وارد جنگ سرد شوی، هر نفسکش را با چنگ و دندان به عقب رانی ولی حتی یک گلوله هم شلیک نکنی و به نَفس و نَفَست مجال خنده دهی. بخندی و بخندی و بخندی به هر چه گذشته و هر چه هست. چه حس زیبایی میتواند داشته باشد این نبرد. زیباتر میشود وقتی دوست با تو همقدم و همخنده شود...
دستات...
ما را در سایت دستات دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 7thewordsb بازدید : 19 تاريخ : پنجشنبه 25 آبان 1396 ساعت: 20:12